بعضیا مطالبشون رو که می خونی چقد به آدم انرژی میده،

بعضیام آدم حالش می گیره.

درسته تو زمانه ای هستیم که ناخوشیاش زیاده وخوشی هاش کم،اما این دلیل نمیشه که .

والا اگه ناخوشی نباشه،خوشی هم معنایی نداره.

خوش باشین-هرچنددرد دارین ومشکل-وبه روزای خوب پیش رو فکرکنید

به این فکرکنید که خیلی از این روزای سخت تو زندگیتون بوده که گذشته،بعدش خوشیا اومده توزندگیتون،

اینم میگذره و

خوش باشید دیگه بابا


آدما هرگز نمی دونن،وقتی شبشون سپری میشه وبه صبح میرسن، خدا برای روز جدیدشون چی رقم زده،

اکثرا چون ممکنه دیروز ودیشبی پر از مخاطره وبدبیاری داشتن،امروزشونم همینجوری تصور کنن،

در حالی که اصن فکرشم نکنن وامیدشم نداشته باشن که خدا امروز براشون ممکنه بهترینها رو درنظر گرفته باشه،

که اگه امید به فضل وکرم خدا داشته باشن،هرجورکه اونا درمورد خدا گمان کنن،خدا همونجور براشون در زندگی میاره،

پس به خدامون گمان نیک داشته باشیم،

اینکه امروز حتما بهتر از دیروزمون میشه،برخلاف تصورمون.شما چی فکرمی کنید؟

سلام.روتون خوش.


نقل است که کسی حاتم اصم رحمه الله  را به منزل دعوت نمود. حاتم گفت: مرا عادت نیست به مهمانی رفتن.

مرد اصرار کرد. حاتم گفت: اگر اجابت کنم. سه کار باید انجام دهی. گفت: بکنم.

گفت: آنجا نشینم که من خواهم، و آن کنی که من خواهم، و آن خورم که من خواهم.

 گفت: قبول. پس رفت وبه منزل وی در آمد پس درپایین بنشست گفتند : اینجا نه جای تست گفت شرط کرده ام که آنجا نشینم که من خواهم

چون سفره بنهادند حاتم جوین از آستین بیرون کرد و خوردن گرفت. گفت: یا شیخ از طعام ما چیزی بخور.

گفت: شرط کرده ام که آن خورم که من خواهم.

چون ازمیهمانی فارغ شدند حاتم گفت: آن سه پایه را در آتش بگذار تا سرخ شود.

مرد چنان کرد.

حاتم برخاست و پای بر سه پایه نهاد و گفت: ی نان خوردم. و بگذشت.

و گفت: اگر شما می‌دانید که پل صراط حق است و دوزخ حق است و از هر چه دردنیا کرده اید بر آن صراط ازشما بپرسند تصورکنید که این سه پایه آن صراط است، پای بر آنجا نهید و هر چه امروز در این دعوت بخوردید حساب به من بدهید.

گفتند: یا حاتم!ما را طاقت آن نباشدکه براین سه پایه آتشین بگذریم.

حاتم گفت: پس فردا چگونه طاقت خواهید داشت که از هر چه در دنیاکرده ایدو خورده از همه باز پرسند چنانکه فرموده:«وَ لَتُسْئَلُنَّ یَومَئِذٍ عَنِ النَّعیم» چه پاسخ دارید؟
 
حاضران دراندیشه ماندندو
آن دعوت بر همه ماتم شد.


خوبه تنها باتوحالم،بی توهرگز نا ندارم
تاتوباشی،باتوازغم لحظه ای پروا ندارم

بی توباشم انتهای کوچه ی تنهایی من
بازهم باشد به رفتن،وقت رفتن،پا ندارم

روزهای زندگانی سخت باشد،ساده باشد
هرچه  باشدباتو،باشد،من غم دنیا ندارم

باتودیروزم گذشت وفرصت امروزطی شد
تکیه گاه من توباشی، غصه ی فردا ندارم

ناخدای کشتی دل،تا خدایی چون توباشد
در دل طوفان ها هم ترس از دریا ندارم


#اشعارپورحبیب

درتلگرام همراه ماباشیددر کانال «اشعارپورحبیب»

لینک کوتاه: AsharePourhabib@
لینک بزرگ:
https://t.me/AsharePourhabib


 روزی پیرزنی به نزد  حاتم اصم رحمه الله  آمد و مساله ای پرسید. درآن وقت بادی از پیرزن رها شد. حاتم گفت: آواز بلند تر کن که مرا گوش گران است.
تا پیرزن را خجالت نیاید.

 پیرزن آواز بلند کرد تا او آن مساله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود قریب پانزده سال خویشتن را به ظاهر کر ساخت تا کسی با آن پیرزن نگوید که او شنوا است. 

چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هر که با او سخن میگفت، گفتی بلند ترگوی.
 بدین سبب حاتم را اصم (ناشنوا) نام نهادند.
 


نقل است که امام محمد غزّالی رحمه الله  زمانی ناشناس به مسجدی در شام می رود.در آن جا می بیند دو نفر طلبه دارند درباره موضوعی بحث می کنند و به توافق نمی رسند. ناگهان یکی از آن دو نقل قولی از امام غزالی می آورد. طرف بحث به محض شنیدن نام غزالی تسلیم می شود.
غزالی وقتی می فهمد که در این جا چقدر نفوذ و پیرو دارد، برای فرار از ابتلا به پلیدی عُجب و خودپسندی بار سفر برمی بندد و از شام می رود.

????ما اگه جای غزالی بودیم چه تصمیمی می گرفتیم؟
رفتن برای فرار از خودپسندی؟ یا ماندن وخودی نشان دادن؟


نقل است که  شیخ بایزید بسطامی رحمه الله،وقتی سیبی سرخ برگرفت و دراو نگریست گفت: این سیبی لطیف است.

به سرش ندا آمد که: ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوه ای  بگذاری، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد.

شیخ گفت: سوگندخوردم تا زنده باشم میوه بسطام نخورم ونخورد،به آن دلیل که نام خدا«لطیف» را برآن سیب نهاده بود نه از قصد.


نقل است که  بایزید بسطامی رحمه الله را گفتندکه فلان جای پیر بزرگی است.  به دیدن او رفت چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال  بازگشت. گفت: اگر او را در طریقت منزلتی بود خلاف شریعت بر او نرفتی وآب دهان سمت قبله ن می انداخت که این بی حرمتی به کعبه باشد

نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه آب دهان نینداختی وحرمت مسجد را نگهداشتی.
 


خواستم مجنون وشیدایت شوم خواستم دیوانه باشــم،این نشد با تو تنهــا آشـــنا،حتــی زخـــود غـافــل و بیگـانه باشـم،این نشد خواســتم پیش نگـاه عـاشقـت عاشقی جانانه باشم،این نشد من که مشتاقــم برای سوخـتن خواسـتم پروانه باشم این نشد تا بنایــی تازه برپایــم کــنـــی خواستم ویرانه باشم این نشد شعر:فاروق پورحبیب
هفته که هفت روز داره باشنبه آغاز میشه شنبه شروع کار و تلاش ماست همیشه یکشنبه و دوشنبه،سه شنبه بعدِاونه روز میون هفته ست، اینو همه می دونه چهارشنبه و پنجشنبه،دوروز مونده به آخر پایان هفته جمعه ست، میاد هفته دیگر Pourhabib
الهی قدرتت بر ماعیان است از این پس خاک افغان را نلرزان الهی رحم کن،یارب،از این بیش تو چشم کودکانش را نگریان گنه کردیم اگر،استغفرالله به درگاهت پشیمانیم،پشیمان تو رحمی کن که رحمن و رحیمی الهی بیش ازاین ما را نرنجان اگر چه بندگانی پرگناهیم ولیکن ما مسلمانیم مسلمان خدایا مسئلت داریم،بگذر به عجز ما نگر،رو بر نگردان زمین آرام گردان یا الهی به حق حضرت طاها و قرآن
نگاهی کن براین دنیاکه سرتاسرمکافات است از این وارونه ی ویران چرا عبرت نمی گیری ؟ بلابسیارمی بینی به هر ساعت در این دنیا مُدامی از بلا نالان، چرا عبرت نمی گیری؟ پَی دنیا جوانی را فناکردی و هم جان را تامّل کن براین خُسران،چراعبرت نمی گیری چه یاران در کفن کردی ودر خاک سیه،جانا بگو از مرگ آن یاران چــرا عبرت نمی گیری؟ پسر را از پدر دیدی که دنیا دور می دارد شدی زان ماجرا حیران،چرا عبرت نمی گیری چه محروصی چو می بینی حریصان در پی دنیا بسی افتاده در زندان،چرا عبرت
توبه نکردیم رمضان می رود وقت گران از کفمان می رود این دهه ی آخر و شبهای قدر همچو نفس از تن وجان می رود وای! نبخشیده مرا پرکشید همچو یکی مرغ پران می رود آه صد افسوس که این ماه خوب زود ز پیش همگان می رود قدر ندانسته،شب قدر نیز از کف هر پیر و جوان می رود دل نشده است پاک هنوز از گنه این رمضان است دوان می رود بار الها،نظری کن،ببخش بخت خوش تیره دلان می رود آه،کجا عمر بلندی که باز دیده شود جانب آن می رود .

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بازرگانی نامور ایران ملودی مفتعلن وبلاگ تفریحی و سرگرمی پر واز فروشگاه کتاب امیر دانلود کده amina نمکیا